۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

تو را برگزیده ام


غافل گیرت می کنم و تو را در میان بازوان مردانه ام می فشارم
جیغ کوتاهی میکشی
نمیدانم از شوق است یا درد!؟
تو میخندی و من میفهمم که باز سرمست این لحظه های عاشقانه گشته ای
به چشمهایت خیره می شوم...اوج می گیرم
انگار تمام آرزو هایم برآورده شده است

آرامش حضور زنانه ات را با هیچ چیز مبادله نخواهم کرد
دیگر شکی ندارم که تو را برگزیده ام
 برای تمام عمر
 برای لحظه لحظه روز هایی که خواهند آمد
چه شیرین و چه تلخ

چشمهایت می خندد...
آری ، تو باز هم همه ی حرف هايم را شنیدی- بی آنکه من چیزی بگویم!!